نگارش دوازدهم انشا با موضوع دفتر خاطراتم چند روزی بود که به دنبالش می‌گشتم، صندوقچه ی اسرار من ، کنزِ بی پایانِ من ، محرم اسرار من ، همان چیزی که در روز های سختی ام به لرزش کلماتم گوش می‌سپرد چیزی که، هنگامی که جوهر خودکارم را از سر ناکامی ام محکم بر صفحات ظریفش می‌کشیدم ، حتی کلمه ای سخن نمی‌گفت پیدایش کردم گفتم ای دفتر خاطرات کودکی و نوجوانی ام توی ای سنبل یادبودهای عشق باشکوه زندگانیم تو ای صفحه ی سیاه شده ، از سپیدی های روز های خوشم ، و از تاریکی های دوران غم و اندوه من ، تو چگونه میتوانی آن همه خاطرات را محفوظ نگاه داری؟ گفت اِی کسی که بر یادداشت های صفحاتم مینویسی ، اِی که دوستی ات همچون خورشیدی است که پیوسته افق حیات پاکدلان را روشن می‌سازد من صفحاتم را نرم و ظریف به وجود آوردم که اگر آتش خواست صفحات مرا بخواند ، من در آتش بسوزم و اگر آب خواست بخواند ، از درون پاره پاره شوم ، تا کنز اسرار من باز نشود ، این است سرّ راز داریِ من» گفتم چگونه آه های سرد کنج سینه ام تو
موضوع زنگ انشا» زنگ انشایم چو می آید به گوش دل سراسر میفتد اندر خروش از ریاضی دل فگار و خسته ایم دل به شادی های انشا بسته ایم اوستادش هم،چنان بی ذوق نیست دانش آموزی به او بی شوق نیست زنگ انشا چشمه افکار هاست لحظه های شستن زنگار هاست هیچ جسمی اندر این ساعت نبود ذوق انشا روح ها را می ربود زنگ انشا رستخیز زنگ هاست در نگاهم بهترینِ رنگ هاست فکر ها هر دم به سویی میروند عشق ها بر عقل ها بس میدوند رو به من چون گفت استاد گران نوبتت امد که انشایت بخوان رفتم و آوای سعدی سر زدم سو به حافظ رفتم و پرپر زدم مولوی دانست انشای مرا رودکی وار است در لطف و صفا بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی اندکی بعد از سرایش های من و این سخن ها و نمایش های من دیدم ان تن ها که می افتند زود آنچنان گویی که روحی در نبود یادم آمد حس و حال کودکی بوی جوی مولیان رودکی دل سراسر التهاب و در حذر رو به انشا کردمی باری دگر بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی آسمانا شاد باش و دیر زی جان سوی آسمان آید هم
انشا با موضوع دلم یک عید قدیمی مى خواهد آخرین روز مدرسه تمام شود و بوی نان پنجره ای های مادربزرگ، تا سر کوچه بیاید برایم پیراهنی سفید با آستین های پف و سارافون جین خریده باشند و کفش های بندی قرمز که دلم برایش غنج برود و کتاب قصه ی دخترک دریا با جلد شمیز پدر بزرگم زنده باشد و سنگک به دست وارد خانه مان شود و پشت سرش مادر بزرگ با خنچه ای بر سرش از عیدی های رنگارنگ ما دلم شمعدانی های سرخ کنار حوض مان را می خواهد بنفشه ها و اطلسی ها و مادرم صدا کردنِ عاشقانه ی پدرم را دلم تماشا می خواهد وقتی دقت ظریف گره کراواتش را در گوشه ای از آینه تماشا می کردم دلم خنده های جوان مادرم را می خواهد، وقتی هزار بار زیباتر مى شد دلم یک عید قدیمی می خواهد یک عید واقعی که در آن تمام مردم شهر، بی وقفه شاد باشند، نه کسی عزادار آخرین پرواز باشد و نه بیم بیماری، تن شهر را بلرزاند عیدی که دنیا ما را قرنطیه نکند دلم، یک عید قدیمی می خواهد بدون ماسک، بدون احتکار، بدون این همه رنج و دلهره
انشا با موضوع کنکور چه بر سر ما آورده؟ برحسب واقعیت زندگی شخصی اینجانب ▪️به یاد می‌آورم شبی را که همه در خواب بودند و رویاهایشان را زندگی میکردند و من خیره به پنجره اتاق در ذهنم روزها را شمارش میکردم چند روز مانده ؟ چند صفحه مانده؟ کدام یک مهم ترند؟ امتحانات نهایی یا کنکور؟ عقربه های ساعت نشان میداد که دوساعتی است در پس ذهنم برای آینده ای نامشخص می‌جنگم و خواب به چشمانم نمی آید دفترم را از روی میز برمیدارم و صفحه ای را باز می کنم ▪️خودکار به دست آغاز می‌کنم ۹۰روز مانده، ۷۰ درصد دروس خوانده شده و قید چند درس را زدم و آن ها را نمیخوانم برای بعضی درس ها وقت بیشتری می گذارم و در نهایت سوالات ذهنم را روی کاغذ نوشتم اگر قبول نشوم چه؟ اگر مجاز به انتخاب رشته نشوم چه؟ اگه پشت غول کنکور بمانم چه؟ آینده ام چه میشود؟ اگر روز کنکور مریض بشوم چه ؟ تمام زحماتم از بین میرود؟ تمام شب بیداری هایم پوچ می‌شود ؟ استعداد من در این آزمون مشخص می‌شود؟ چه قدر شانس در این آزمون سهیم است؟ ▪
انشا با موضوع شادی های نا فرجام گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار ای که منع گریه ی بی اختیارم می کنی وحشی بافقی با چشم های بارانی ات، به این غم هایی که در آغوش گرفته ای نگاه کن می بینی، ذره ای ارزش ندارند، تنها راه زیبایی قلبت را، تنگ تر و تنگ تر می کنند زندگی، زیبا می شود اگر راحت لبخند بزنی، راحت اشک بریزی، اسوده عشق بورزی و بذر محبت در دنیایت بکاری اصلا بیا باهم، غم هارا به کنج دنیایمان هل دهیم بیا بودنت را جشن بگیریم باور کن، راه شادی آنقدر هم که فکر می کنی دشوار نیست آنقدر از سختی ها، درد ها و دلشکستگی ها گفتی، آنقدر بغضت را در گلو زندانی کردی که از پا افتادی می دانی نگرانم، نگرانم برای روزهایت، اشک هایت، لبخندهایت که پشت یک اخم به بند کشیده می شوند نگرانم، برای خوشبختی های کوچکی، که ذره ای به چشمت نمی آیند راستش را بخواهی، می خواهم برای تو، برای درد هایت، برای شادی های گم شده ات گریه کنم این راه را پایانی نیست، تا آرام نشوی پروانه ی شادی روی شانه هایت نمی نشیند تا ل
انشا با موضوع دفتر انشا معلم انشایم خانم شهیدی بودندسال های سال به دنبالشان گشته ام و گشته ام و نیافته ام و باز میگردم تازه از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شده بودند که معلمِ انشایِ ما شدنددر دبیرستان مهد دانش» رشتبا ورودشان به کلاس، انشا خواستند و من اولین انشایم را خواندم و شدم شاگرد انشای همیشگی هرگاه به کلاس می آمدند مرا میخواستند و انشایم را که تقریبأ در دو دقیقه می نوشتم یادم است بین دیوار و در می ایستادم و میخواندم تا هنگام خواندن صورتم را نبینند و چه کار بدی ایشان حالت خواندنم را میخواستند بنگرند ومن به بیهوده شرم می داشتم آخرمیدانستم در شانزده سالگی نوشتن چنان انشاهایی در یکی ، دو دقیقه ، یک دیوانگی است آن روز انشایی نوشته بودم درباره ٔ بمب نوترونی » درمجله جوانان چند سطری مطلبی علمی در کادری زرد خوانده بودم چنین بمب نوترونی ویژگی اش این است که انسان ها را ازبین می برد و با اشیا کاری ندارد » ویران شده بودم خدایااین دیگر چیست؟ نوجوان بودم اما می گفتند خیلی می
انشا با موضوع عروسک بند مقدمه عروسک ها دل ندارند،اما دل خیلی ها را میبرند بدانآنکه فقط دلت را میبرد دل ندارد،وگرنه،ب تو دل میداد بند بدنه عروسکها،عروسکهاکجایند؟ چهار زانو مینشینم چشمامو میبندم و میرم تو فکر،مثل ایکیو سان میرم ب کودکی،دلتنگی هامو،خاطره هامو،ورق میزنم،یادش بخــیر دلم برای معصومیت هایدی تنگه،برای اون چهره ی غمگین حنا پشت ماشین نخ ریسی،برای شجاعیت های پسر شجاع،هنوزم وقتی دریا میروم دلم یه غول خوشکل صورتی میخواهد،دوست دارم محکم بشینم پشت سرند و همه ی دریا رو زیر آبی برم،این روزها روی پای گرد پله ها هرچقدر هم منتظر بمونی حتی سایه بابا لنگ درازو نمیتونی ببینی ،هنوزم وقتی یاد غربت و عشق گالیدر می افتم دلم میگیره،این روزها دیگر کسی برا رسیدن هاج ب مادرش دعا نمیکند،اونموقع ها اخم رو میشد دوست داشت،دلم برای کاکروی دوست داشتنیم تنگ شده، ب دلم مونده ک یکبار تیم سوباسا رو شیش تایی کنن،اون روزها هم هرچقدر اسفناج میخوردم بازوهام مثل بازوهای ملوان زبل نمیش
موضوع انشا عصر پاییزی جمعه بندمقدمه پاییز،برای بعضی ها دل انگیزاست و برای بعضیها غم انگیز برامن فصل سردی دلهاست فصل باریدن اشکها اینروزها هوای دلم هم پاییزیست بندیک یک روزدلگیر روی نیکمت پارک نشسته باشی،برگ های زردونارنجی روی سرت هوار شوند،موسیقی غمناک پاییزی گوش دهی،مهم نیست مهر،آبان یاحتی آذر بودنشمهم آن غروب دل انگیز پاییزیستآن عصر جمعه پاییزی بنددو هوس میکنی دراین فضاقدم بزنی وپاهایت را روی برگ های زردو نارنجی پاییزی بگذاریتاباتمام وجودت پاییز را لمس کنیتاصدایش رابشنویشنیدی؟؟خش وخش وخش آخ ک چ فکرهایی ک برسرت نمی زندپاییزچه فصل عاشقانه ای استفصل آرزوهای محالخاطرات خوب و بدت را ب یاد می آوری تا ب خودت می آیی اشک از دیدگانت فروریخته بندسه شاعرانه های پاییزراکجامیتوان فریادکشیدخودش ک خیلی وقت است مهر خاموشی برلب زدهحالاهم نمیخواهی چیزی بگویی؟؟مگرمیشودپاییزباشدوغروب خورشیدوجمعه وحرفی نزد؟؟توچه دلی داری بند نتیجه وجمع بندی حالامن،درمیان یک عصرجمعه ی
آخرین جستجو ها